نوشته اصلی توسط
Elenaa
سلام ماجرای من از اونجایی شروع شد برادر بزرگترم که مجرد هست یه رفیق جدیدی پیدا کردو هر ازگاهی هرچیزی میورد میگف اینو دوستم داده بعدها گفت که این دوستم یه سیدی رو میشناسه که چشم برزخی داره همه چیزو میدونه من امتحان کردم راسته.تا اینکه یه روزی بهمون گفت به نامزدت میگی اگه تو رو میخاد باید خودشو درست کنه اون یه مال حرامی داره از جایی درمیاره(به گفته ی همون سید)زندگیم بهم ریخت وقتی به نامزدم گفتم بحثهای خیلی بری میون خانداده ها پیش اومد نامزدم خیلی قسم خورد خیلی حرف زد که من خودم حساسم رو این حرفا اومد خونمون گریه کرد خیلی رفت با داداشم حرف زد اون موقع نزدیک وقتی بود که میخواستیم عقد کنیم و میخاستن همه چیزو تموم کنن.داداشم موافقت کرد اما گفت دیگه هیچیت به من ربط نداره خودت میدونی.گذشت و گذشت تا لینکه متوجه شدم داداشم هرچیزی رو که نامزدم میاره خونمون رو لب نمیزنه بهش به هرصورتی یه بهونه ای میاره که حتی نره خونشون.این وسط مامانم و خودم داریم میسوزیم بین این همه شک.البته من شکی ندارم به نامزدم چون خیلی دوسم داره ولی وقتی حرفا مامتنمو میشنوم که چقدر ناراحته وقتی داداشمو میبینم که خیلی سرد شده از نامزدم خیلی حالم بد میشه هربار به نامزدم میگم ناراحت میشه بحث میکنه تو دوباره داری راجب این موضوع حرف میزنی تو به من اعتماد نداری.چیکار کنم من تو این برزخ؟